تولــــــــــــــــــــــــد تولـــــــــــــــــــد تولـــــــــــــدم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکـ....

بیــــــــــــــــام شمعــــــــــــــارو فــــــــــــــــــوت کنم که 123456789 سال زنده باشم

تولــــــــــــــــــــــــــــــــد مطهره جوووووون بر خودم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک..

 



موضوعات مرتبط: عکس ، شعر ، داستان ، اس ام اس ، آرامش ، عشق ، زندگی ، آرزو ، نیایش با خدا ، نم نم باران ، امیدواری ، مادر ، زندگی ما آدما ، طنز ، ،
برچسب‌ها: تولـــــــــــــدم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکـ , ترنم باران ,

تاريخ : جمعه 26 ارديبهشت 1393 | 19:59 | نویسنده : spring girl |

 تولــــــــــــــــــــــــد تولـــــــــــــــــــد تولـــــــــــــدم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکـ....

بیــــــــــــــــام شمعــــــــــــــارو فــــــــــــــــــوت کنم که 123456789 سال زنده باشم

تولــــــــــــــــــــــــــــــــد مطهره جوووووون بر خودم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک..

 



موضوعات مرتبط: عکس ، شعر ، داستان ، اس ام اس ، مطالب خواندنی ، آرامش ، عشق ، زندگی ، آرزو ، نیایش با خدا ، نم نم باران ، امیدواری ، مادر ، زندگی ما آدما ، طنز ، ،
برچسب‌ها: تولـــــــــــــدم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارکـ , ترنم باران ,

تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1393 | 19:52 | نویسنده : spring girl |

 

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند

چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.

قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.

دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.

قاضی از جا بلند شد.

رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!

دخترک آه کشید: گیج شدم.

قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟

دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

 



موضوعات مرتبط: داستان ، مطالب خواندنی ، زندگی ، ،

تاريخ : جمعه 9 اسفند 1392 | 17:31 | نویسنده : spring girl |

 پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم

که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید

هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم

به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد

و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم !

چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ...

دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت:

آقا! من گل نمیفروشم!آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم

که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره

و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، 

توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت

خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن! 

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

اون حتی بهم آدامس هم نفروخت!

هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!



موضوعات مرتبط: داستان ، آرامش ، زندگی ، ،

تاريخ : یک شنبه 21 مهر 1392 | 18:10 | نویسنده : spring girl |

 

 

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.

شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد.

شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید. اما با این پوشالها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.

نزدیک بود آسمان تاریک شود. شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند: "تو چه خریده ای؟" او گفت: "در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم.."

اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد....



موضوعات مرتبط: داستان ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: شمع , زندگی , داستان , ترنم باران ,

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 20:11 | نویسنده : spring girl |

 فقط کمی بیشتر فکر کن

 
  به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.
 
 
 
  به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند:
 
 
  "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
 
 
  به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
 
 
  و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.
 
 
 
  به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
 
 
  و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
 
 
  و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.
 
 
 
  من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
 
 
  ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند، سوگواری می کنم.
 
 
 
  من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که:
 
 
  آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
 
 
  و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند...
 
 
  گریه می کنم.
 
 
  به افراد دور و بر خود فکر کنید...
 
 
  کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
 
 
  فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
 
 
  در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.
 
 
 
  قدر لحظات خود را بدانید.
 
 
  حتی یک ثانیه را -با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند- از دست ندهید؛
 
 
  زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
 
 
  برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود!
 
 
 
  "دیروز"
  گذشته است؛
  و
  "آینده"
  ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
 
 
  لحظه "حال" را دریاب
 
 
  چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.
 
 
  اندکی فکر کن...
 
 


موضوعات مرتبط: شعر ، داستان ، زندگی ، آرزو ، ،
برچسب‌ها: لحظه حال را دریاب , حال , گذشته رفته , زندگی , شادی , ترنم باران ,

تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392 | 17:42 | نویسنده : spring girl |

تاريخ : پنج شنبه 6 تير 1392 | 14:25 | نویسنده : spring girl |

  در یك نظر سنجي از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه جالبي به دست آمد . 

 

  سوال : نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟ 

 و كسي جوابي نداد چون:

 

  در آفريقا كسي نمي دانست غذا يعني چه؟

 

  در آسيا كسي نمي دانست نظر يعني چه؟

 

 در اروپاي شرقي كسي نمي دانست صادقانه يعني چه؟

 

 در اروپاي غربي كسي نمي دانست كمبود يعني چه؟

 در آمريكا كسي نمي دانست ساير كشورها يعني چه؟



موضوعات مرتبط: داستان ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: مردم دنیا , ترنم باران ,

تاريخ : سه شنبه 15 اسفند 1391 | 17:11 | نویسنده : spring girl |

   

این پست را " سکوت" میکنم ...

این بار تو بنویس!

از تمام حرفهایت ،

از  دردهایت،از هرچه  دلت می گوید....



موضوعات مرتبط: عکس ، شعر ، داستان ، اس ام اس ، مطالب خواندنی ، آرامش ، عشق ، زندگی ، آرزو ، نیایش با خدا ، نم نم باران ، امیدواری ، مادر ، زندگی ما آدما ، طنز ، ،
برچسب‌ها: درد , با خودت , بگو , ترنم باران ,

تاريخ : سه شنبه 15 اسفند 1391 | 16:53 | نویسنده : spring girl |

 

 مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟  به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو 
.. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد… روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟  اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم  سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، 
واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی… از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم  تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا  اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه   ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن  ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا  ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه



موضوعات مرتبط: داستان ، مطالب خواندنی ، آرامش ، عشق ، ،
برچسب‌ها: مادر , چشم , زیباترین هدیه , ترنم باران ,

تاريخ : جمعه 6 بهمن 1391 | 14:50 | نویسنده : spring girl |

 

کاش این متنو با تمام وجودتون بخونید...

 

 

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...

هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

 

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

 

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

 

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

 

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

 

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

 

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...

 

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا



موضوعات مرتبط: شعر ، داستان ، مطالب خواندنی ، آرامش ، عشق ، ،
برچسب‌ها: زمین , هوا , قرار نبوده , , , , زندگی , زندگی ماشینی , عشق , خروس ,

تاريخ : یک شنبه 1 بهمن 1391 | 17:35 | نویسنده : spring girl |

 سلاااااااااااااااام دوستان خوبم 

امتحانا تموم شد و من دو باره برگشتم 

از همه ی دوستانی که در نبودم برام کامنت  گذاشتن خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم 

حالا اومدم با یه آپ جدید راستی نظر یادتون نره ! ، تو نظر سنجی هم شرکت کنین اگه پیشنهادی دارین حتما بگین 

آپ جدیدم : 

 

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی

 

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

 

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی

 

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

 

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

 

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

 

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!
بابی

 



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: داستان جالب و طنز , داستان , دوچرخه ,

تاريخ : شنبه 30 دی 1391 | 10:18 | نویسنده : spring girl |

 

نیا باران زمین جای قشنگی نیست 

من از جنس زمینم خوب میدانم که گل در عقد زنبور است و اما یک طرف خال لب پروانه را هم

دوست میدارد ...

من از جنس زمینم ...  

خوب میدانم که اینجا جمعه بازار است ...  

و دیدم عشق را در بسته های زرد و کوچک نسیه میدادند

در اینجا نشناسند مردم

شعر حافظ را به فال کولیان اندازه میگیرند

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

 



موضوعات مرتبط: داستان ، آرامش ، عشق ، ،
برچسب‌ها: باران , فیروزه ای , آسمان , پرواز , ترنم باران ,

تاريخ : شنبه 13 آبان 1391 | 10:48 | نویسنده : spring girl |


 

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه...
می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...
بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . . .............................. .................................. زود قضاوت نکنیم 



موضوعات مرتبط: داستان ، ،

تاريخ : جمعه 14 مهر 1391 | 12:19 | نویسنده : spring girl |


شرلوک هلمز و دکتر واتسون در سفر بودند و شب را باید در خارج از شهر می‏گذراندند. آنان پس از خوردن شام به چادرشان رفتند و خوابیدند. چند ساعت بعد هلمز بیدار شدو با زدن آرنج به پهلوی دوست وفادارش او را بیدار کرد وگفت: واتسون به آسمان نگاه کن و بگو چه می‏بینی؟واتسون: میلیون‏‏ها میلیون ستاره می‏بینم. هلمز: دیدن این همه ستاره به توچه می‏گوید؟ واتسون پس از کمیتفکر گفت: از جنبه اخترشناسی به من می گوید کهمیلیون‏ها کهکشان و میلیاردها سیاره در جهان وجود دارد. از نظر طالع‏بینی به من می‏گوید که زحل در برج اسد است.از نظر زمان‏سنجی استنتاج بنده این است که ساعتتقریبا 3 و ربع است. از جنبه الهیات می‏بینم که خداوندقادر متعال است وما حقیر و ناچیزیم. از نظر هواشناسیهم حدس می‏زنم که فردا روز قشنگی خواهد بود.به نظر شما ستاره‏ها چه می‏گوید؟ هلمز گفت:

 واتسون کم عقل! دزدها چادرمان را دزدیده‏اند



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: شرلوک , هلمز , واتسون , داستان , داستان های جالب و خواندنی ,

تاريخ : جمعه 24 شهريور 1391 | 14:31 | نویسنده : spring girl |

 

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به .............

بقیه در ادامه مطلب 



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: یاد دوران کودکی , شوخی با داستانهای دوران دبستان , حسنک , پتروس , کبری , ریزعلی , چوپان دروغگو ,
ادامه مطلب

تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391 | 14:55 | نویسنده : spring girl |

 چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.

روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سر و رو شون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند.

سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه،

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند

استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره

۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره

الف) لاستیک سمت راست جلو
ب) لاستیک سمت چپ جلو
ج) لاستیک سمت راست عقب
د) لاستیک سمت چپ عقب



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: داستان طنز , داستان طنز ۴ داشنجو , دانشجو ,

تاريخ : یک شنبه 25 تير 1391 | 14:2 | نویسنده : spring girl |

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا میداد و تو رو می شست!
 به اصطلاح، تر و خشک می کرد
تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی
وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری
تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی
وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد
تو هم با ریختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی
وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید .........

بقیه در ادامه مطلب  ..........



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: مادر , محبت ,
ادامه مطلب

تاريخ : چهار شنبه 21 تير 1391 | 12:8 | نویسنده : spring girl |

 

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم ونخندم اصلا

تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
مث همیشه نظر یادتون نره 
 

 



موضوعات مرتبط: شعر ، داستان ، ،
برچسب‌ها: معلم , دانش آموز , شعر طنز , طنز مدرسه ,
ادامه مطلب

تاريخ : چهار شنبه 23 فروردين 1391 | 20:15 | نویسنده : spring girl |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد