پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.

شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد.

شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید. اما با این پوشالها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.

نزدیک بود آسمان تاریک شود. شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند: "تو چه خریده ای؟" او گفت: "در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم.."

اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد....



موضوعات مرتبط: داستان ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: شمع , زندگی , داستان , ترنم باران ,

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 20:11 | نویسنده : spring girl |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد