دریا باش که اگر کسی سنگی

                  به سویت پرتاب کرد

 سنگ غرق شود

             نه آنکه تو متلاطم شوی



موضوعات مرتبط: آرامش ، ،
برچسب‌ها: دریا باش , جمله ادبی , سنگ ,

تاريخ : جمعه 28 مهر 1391 | 16:17 | نویسنده : spring girl |

 

شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل

كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »

((حافظ ))

***

در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،

حافظ را

تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !

ما، اينك از اعماق آن گرداب،

از ژرفاي آن غرقاب،

چنگال توفان بر گلو،

هر دم نهنگي روبرو،

هر لحظه در چاهي فرو،

تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،

در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،

صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،

با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،

هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛

سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :

- ((  ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))

 

                           فریدون مشیری 

                                                     نظر یادت نره  



موضوعات مرتبط: شعر ، ،
برچسب‌ها: نیلوفرستان , فریدون مشیری , حافظ , دریا , کوه , موج ,

تاريخ : جمعه 28 مهر 1391 | 16:2 | نویسنده : spring girl |

 

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

 نه در ان بالاها

 مهربان، خوب، قشنگ

 چهره اش نورانیست

 گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من

 او مرا می فهمد

 او مرا می خواند، او مرا می خواهد



موضوعات مرتبط: آرامش ، ،
برچسب‌ها: من خدایی دارم , خدا , عشق , نیایش با خدا ,

تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1391 | 17:12 | نویسنده : spring girl |


 

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه...
می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...
بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . . .............................. .................................. زود قضاوت نکنیم 



موضوعات مرتبط: داستان ، ،

تاريخ : جمعه 14 مهر 1391 | 12:19 | نویسنده : spring girl |